بچه دار نمی شد. یه روز که زنگ میزنه خونش بهش می گن بیا اصفهان زنت حامله است ماه آخرشه.خوشحال میره اصفهان بچه اش بدنیا میاد.خوشحالی بچه دار شدنش یه طرف پسر بودنش یه طرف آخه اون عاشق پسره.
بعد یه هفته برمیگرده منطقه.
شب عملیات بچها برا خداحافظی و حلالیت طلبیدن دور هم جمع میشن ولی یه نفر نیست
هر چی میگردن پیداش نمی کنن
بالاخره پشت یه خاکریز پیداش می کنن
از شدت گریه خاک گل شده
عکس نوزاد چند روزشو پاره کرده . . . .
میگن این دیگه چه کاریه
میگه:
نمیخوام هیچ دلبستگی به این دنیا داشته باشم نمیخوام دلیلی برا نرسیدنم به خدا باشه.
و در همین عملیات به دیدار معبود و معشوفش شتافت